یکى از علومى که در دامن فرهنگ اسلامى زاده شد و رشد یافت و تکامل پیدا کرد،علم عرفان است. درباره عرفان از دو جنبه مىتوان بحث و تحقیق کرد:یکى از جنبه اجتماعى و دیگر از جنبه فرهنگى. عرفا با سایر طبقات فرهنگى اسلامى از قبیل مفسرین،محدثین،فقها،متکلمین،فلاسفه،ادبا،شعرا...یک تفاوت مهم دارند و آن اینکه علاوه بر اینکه یک طبقه فرهنگى هستند و علمى به نام عرفان به وجود آوردند و دانشمندان بزرگى در میان آنها ظهور کردند و کتب مهمى تالیف کردند،یک فرقه اجتماعى در جهان اسلام به وجود آوردند با مختصاتى مخصوص به خود،بر خلاف سایر طبقات فرهنگى از قبیل فقها و حکما و غیرهم که صرفا طبقه فرهنگى هستند و یک فرقه مجزا از دیگران به شمار نمىروند.اهل عرفان هرگاه با عنوان فرهنگى یاد شوند با عنوان«عرفا»و هر گاه با عنوان اجتماعىشان یاد شوند غالبا با عنوان«متصوفه»یاد مىشوند. عرفا و متصوفه هر چند یک انشعاب مذهبى در اسلام تلقى نمىشوند و خود نیز مدعى چنین انشعابى نیستند و در همه فرق و مذاهب اسلامى حضور دارند، در عین حال یک گروه وابسته و به هم پیوسته اجتماعى هستند،یک سلسله افکار و اندیشهها و حتى آداب مخصوص در معاشرتها و لباس پوشیدنها و احیانا آرایش سر و صورت و سکونت در خانقاهها و غیره،به آنها به عنوان یک فرقه مخصوص مذهبى و اجتماعى رنگ مخصوص داده و مىدهد.و البته همواره(خصوصا در میان شیعه)عرفایى بوده و هستند که هیچ امتیاز ظاهرى با دیگران ندارند و در عین حال عمیقا اهل سیر و سلوک عرفانى مىباشند و در حقیقت عرفاى حقیقى این طبقهاند،نه گروههایى که صدها آداب از خود اختراع کرده و بدعتها ایجاد کردهاند. ما در این بحثهاى تاریخى به جنبه اجتماعى و فرقهاى و در حقیقتبه جنبه«تصوف»عرفان کارى نداریم،فقط از جنبه فرهنگى،آنهم از نظر تسلسل تاریخى این شاخه فرهنگى وارد بحث مىشویم،یعنى به عرفان به عنوان یک علم و یک شاخه از شاخههاى فرهنگ اسلامى که در طول تاریخ اسلام جریانى متصل و بدون وقفه بوده است نظر داریم نه به عنوان یک روش و طریقه که فرقهاى اجتماعى پیرو آن هستند. عرفان به عنوان یک دستگاه علمى و فرهنگى داراى دو بخش است:بخش عملى و بخش نظرى. بخش عملى عبارت است از آن قسمت که روابط و وظایف انسان را با خودش و با جهان و با خدا بیان مىکند و توضیح مىدهد.عرفان در این بخش مانند اخلاق است،یعنى یک«علم»عملى استبا تفاوتى که بعدا اشاره خواهیم کرد.این بخش از عرفان علم«سیر و سلوک»نامیده مىشود.در این بخش از عرفان توضیح داده مىشود که«سالک»براى اینکه به قله منیع انسانیتیعنى«توحید»برسد،از کجا باید آغاز کند و چه منازل و مراحلى را باید به ترتیب طى کند و در منازل بین راه چه احوالى براى او رخ مىدهد و چه وارداتى بر او وارد مىشود.و البته همه این منازل و مراحل باید با اشراف و مراقبتیک انسان کامل و پخته که قبلا این راه را طى کرده و از«رسم و راه منزلها»آگاه است صورت گیرد،و اگر همت انسان کاملى بدرقه راه نباشد خطر گمراهى است.عرفا از انسان کاملى که ضرورتا باید همراه«نوسفران»باشد،گاهى به«طایر قدس»و گاهى به«خضر»تعبیر مىکنند: همتم بدرقه راه کن اى«طایر قدس» که دراز است ره مقصد و من«نو سفرم» ترک این مرحله بى همرهى«خضر»مکن ظلمات استبترس از خطر گمراهى البته توحیدى که از نظر عارف قله منیع انسانیتبه شمار مىرود و آخرین مقصد سیر و سلوک عارف است،با توحید مردم عامى و حتى با توحید فیلسوف(یعنى اینکه واجب الوجود یکى است نه بیشتر)از زمین تا آسمان متفاوت است. توحید عارف یعنى موجود حقیقى منحصر به خداست،جز خدا هر چه هست«نمود»است نه«بود»،توحید عارف یعنى«جز خدا هیچ نیست»،توحید عارف یعنى طى طریق کردن و رسیدن به مرحله جز خدا هیچ ندیدن.این مرحله از توحید را مخالفان عرفا تایید نمىکنند و احیانا آن را کفر و الحاد مىخوانند،ولى عرفا معتقدند که توحید حقیقى همین است و سایر مراتب توحید خالى از شرک نیست.از نظر عرفا رسیدن به این مرحله کار عقل و اندیشه نیست، کار دل و مجاهده و سیر و سلوک و تصفیه و تهذیب نفس است. به هر حال این بخش از عرفان،بخش عملى عرفان است،از این نظر مانند علم اخلاق است که درباره«چه باید»ها بحث مىکند با این تفاوت که: اولا عرفان درباره روابط انسان با خودش و با جهان و با خدا بحث مىکند و عمده نظرش درباره روابط انسان با خداست و حال آنکه همه سیستمهاى اخلاقى ضرورتى نمىبینند که درباره روابط انسان با خدا بحث کنند،فقط سیستمهاى اخلاقى مذهبى این جهت را مورد عنایت و توجه قرار مىدهند. ثانیا سیر و سلوک عرفانى-همچنانکه از مفهوم این دو کلمه پیداست-پویا و متحرک است،بر خلاف اخلاق که ساکن است، یعنى در عرفان سخن از نقطه آغاز است و از مقصدى و از منازل و مراحلى که به ترتیب سالک باید طى کند تا به سرمنزل نهایى برسد.از نظر عارف واقعا و بدون هیچ شائبه مجاز،براى انسان«صراط»وجود دارد و آن صراط را باید بپیماید و مرحله به مرحله و منزل به منزل طى نماید،و رسیدن به منزل بعدى بدون گذر کردن از منزل قبلى ناممکن است. لهذا از نظر عارف،روح بشر مانند یک گیاه و یا یک کودک است و کمالش در نمو و رشدى است که طبق نظام مخصوص باید صورت گیرد ولى در اخلاق صرفا سخن از یک سلسله فضائل است از قبیل راستى،درستى،عدالت،عفت،احسان، انصاف،ایثار و غیره که روح باید به آنها مزین و متحلى گردد.از نظر اخلاق،روح انسان مانند خانهاى است که باید با یک سلسله زیورها و زینتها و نقاشیها مزین گردد بدون اینکه ترتیبى در کار باشد که از کجا آغاز شود و به کجا انتها یابد،مثلا از سقف شروع شود یا از دیوارها و از کدام دیوار،از بالاى دیوار یا از پایین.در عرفان بر عکس،عناصر اخلاقى مطرح مىشود اما به اصطلاح به صورت دیالکتیکى،یعنى متحرک و پویا. ثالثا عناصر روحى اخلاقى محدود است به معانى و مفاهیمى که غالبا آنها را مىشناسند،اما عناصر روحى عرفانى بسى وسیعتر و گستردهتر است.در سیر و سلوک عرفانى از یک سلسله احوال و واردات قلبى سخن مىرود که منحصرا به یک«سالک راه»در خلال مجاهدات و طى طریقها دست مىدهد و مردم دیگر از این احوال و واردات بى خبرند. بخش دیگر عرفان مربوط است به تفسیر هستى،یعنى تفسیر خدا و جهان و انسان.عرفان در این بخش مانند فلسفه است و مىخواهد هستى را تفسیر نماید،برخلاف بخش اول که مانند اخلاق است و مىخواهد انسان را تغییر دهد.همچنانکه در بخش اول با اخلاق تفاوتهایى داشت،در این بخش با فلسفه تفاوتهایى دارد. عرفان و اسلام عرفان،هم در بخش عملى و هم در بخش نظرى با دین مقدس اسلام تماس و اصطکاک پیدا مىکند،زیرا اسلام مانند هر دین و مذهب دیگر(و بیشتر از هر دین و مذهب دیگر)روابط انسان را با خدا و جهان و خودش بیان کرده و هم به تفسیر و توضیح هستى پرداخته است.قهرا اینجا این مساله طرح مىشود که میان آنچه عرفان عرضه مىدارد با آنچه اسلام بیان کرده است چه نسبتى برقرار است؟ البته عرفاى اسلامى هرگز مدعى نیستند که سخنى ما وراى اسلام دارند،و از چنین نسبتى سخت تبرى مىجویند.بر عکس،آنها مدعى هستند که حقایق اسلامى را بهتر از دیگران کشف کردهاند و مسلمان واقعى آنها مىباشند.عرفا چه در بخش عملى و چه در بخش نظرى همواره به کتاب و سنت و سیره نبوى و ائمه و اکابر صحابه استناد مىکنند. ولى دیگران درباره آنها نظریههاى دیگرى دارند و ما به ترتیب آن نظریهها را ذکر مىکنیم: الف.نظریه گروهى از محدثان و فقهاى اسلامى.به عقیده این گروه،عرفا عملا پایبند به اسلام نیستند و استناد آنها به کتاب و سنت صرفا عوام فریبى و براى جلب قلوب مسلمانان است و عرفان اساسا ربطى به اسلام ندارد. ب.نظریه گروهى از متجددان عصر حاضر.این گروه که با اسلام میانه خوبى ندارند و از هر چیزى که بوى«اباحیت»بدهد و بتوان آن را به عنوان نهضت و قیامى درگذشته علیه اسلام و مقررات اسلامى قلمداد کرد به شدت استقبال مىکنند، مانند گروه اول معتقدند که عرفا عملا ایمان و اعتقادى به اسلام ندارند بلکه عرفان و تصوف نهضتى بوده از ناحیه ملل غیر عرب بر ضد اسلام و عرب،در زیر سرپوشى از معنویت. این گروه با گروه اول در ضدیت و مخالفت عرفان با اسلام وحدت نظر دارند و اختلاف نظرشان در این است که گروه اول اسلام را تقدیس مىکنند و با تکیه به احساسات اسلامى توده مسلمان،عرفا را«هو»و تحقیر مىنمایند و مىخواهند به این وسیله عرفان را از صحنه معارف اسلامى خارج نمایند،ولى گروه دوم با تکیه به شخصیت عرفا-که بعضى از آنها جهانى است-مىخواهند وسیلهاى براى تبلیغ علیه اسلام بیابند و اسلام را«هو»کنند که اندیشههاى ظریف و بلند عرفانى در فرهنگ اسلامى با اسلام بیگانه است و این عناصر از خارج وارد این فرهنگ گشته است،اسلام و اندیشههاى اسلامى در سطحى پایینتر از این گونه اندیشههاست.این گروه مدعى هستند که استناد عرفا به کتاب و سنت صرفا تقیه و از ترس عوام بوده است،مىخواستهاند به این وسیله جان خود را حفظ کنند. ج.نظریه گروه بى طرفها.از نظر این گروه،در عرفان و تصوف خصوصا در عرفان عملى و بالاخص آنجا که جنبه فرقهاى پیدا مىکند،بدعتها و انحرافات زیادى مىتوان یافت که با کتاب الله و با سنت معتبر وفق نمىدهد،ولى عرفا مانند سایر طبقات فرهنگى اسلامى و مانند غالب فرق اسلامى نسبتبه اسلام نهایتخلوص نیت را داشتهاند و هرگز نمىخواستهاند بر ضد اسلام مطلبى گفته و آورده باشند.ممکن است اشتباهاتى داشته باشند(همچنانکه سایر طبقات فرهنگى مثلا متکلمین،فلاسفه،مفسرین،فقها اشتباهاتى داشتهاند)ولى هرگز سوء نیتى نسبتبه اسلام در کار نبوده است. مساله ضدیت عرفا با اسلام از طرف افرادى طرح شده که غرض خاص داشتهاند،یا با عرفان و یا با اسلام.اگر کسى بى طرفانه و بى غرضانه کتب عرفا را مطالعه کند(به شرط آنکه با زبان و اصطلاحات آنها آشنا باشد)اشتباهات زیادى ممکن استبیابد ولى تردید هم نخواهد کرد که آنها نسبتبه اسلام صمیمیت و خلوص کامل داشتهاند. ما نظر سوم را ترجیح مىدهیم و معتقدیم عرفا سوء نیت نداشتهاند.در عین حال لازم است افراد متخصص و وارد در عرفان و در معارف عمیق اسلامى،بى طرفانه درباره مسائل عرفانى و انطباق آنها با اسلام بحث و تحقیق نمایند. مسالهاى که اینجا لازم است مطرح شود این است که آیا عرفان اسلامى از قبیل فقه و اصول و تفسیر و حدیث است،یعنى از علومى است که مسلمین مایهها و مادههاى اصلى را از اسلام گرفتهاند و براى آنها قواعد و ضوابط و اصول کشف کردهاند، و یا از قبیل طب و ریاضیات است که از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه یافته است و در دامن تمدن و فرهنگ اسلامى وسیله مسلمین رشد و تکامل یافته است،و یا شق سومى در کار است؟ عرفا خود شق اول را اختیار مىکنند و به هیچ وجه حاضر نیستند شق دیگرى را انتخاب کنند.بعضى از مستشرقین اصرار داشته و دارند که عرفان و اندیشههاى لطیف و دقیق عرفانى همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه یافته است. گاهى براى آن ریشه مسیحى قائل مىشوند و مىگویند افکار عارفانه نتیجه ارتباط مسلمین با راهبان مسیحى است،و گاهى آن را عکس العمل ایرانیها علیه اسلام و عرب مىخوانند،و گاهى آن را دربست محصول فلسفه نو افلاطونى-که خود محصول ترکیب افکار ارسطو و افلاطون و فیثاغورس و گنوسیهاى اسکندریه و آراء و عقاید یهود و مسیحیان بوده است-معرفى مىکنند،و گاهى آن را ناشى از افکار بودایى مىدانند،همچنانکه مخالفان عرفا در جهان اسلام نیز کوشش داشته و دارند که عرفان و تصوف را یکسره با اسلام بیگانه بخوانند و براى آن ریشه غیر اسلامى قائل گردند. نظریه سوم این است که عرفان مایههاى اولى خود را(چه در مورد عرفان عملى و چه در مورد عرفان نظرى)از خود اسلام گرفته است و براى این مایهها قواعد و ضوابط و اصول بیان کرده است و تحت تاثیر جریانات خارج نیز(خصوصا اندیشههاى کلامى و فلسفى و بالاخص اندیشههاى فلسفى اشراقى)قرار گرفته است. اما اینکه عرفا چه اندازه توانستهاند قواعد و ضوابط صحیح براى مایههاى اولى اسلامى بیان کنند،آیا موفقیتشان در این جهتبه اندازه فقها بوده استیا نه،و چه اندازه مقید بودهاند که از اصول واقعى اسلام منحرف نشوند،و همچنین آیا جریانات خارجى چه اندازه روى عرفان اسلامى تاثیر داشته است،آیا عرفان اسلامى آنها را در خود جذب کرده و رنگ خود را به آنها داده و در مسیر خود از آنها استفاده کرده است و یا بر عکس موج آن جریانات،عرفان اسلامى را در جهت مسیر خود انداخته است؟...اینها همه مطالبى است که جداگانه باید مورد بحث و دقت قرار گیرد.آنچه مسلم است این است که عرفان اسلامى سرمایه اصلى خود را از اسلام گرفته است و بس. طرفداران نظریه اول-و کم و بیش طرفداران نظریه دوم-مدعى هستند که اسلام دینى ساده و بى تکلف و عمومى فهم و خالى از هر گونه رمز و مطالب غامض و غیر مفهوم و یا صعب الفهم است.اساس اعتقادى اسلام عبارت است از توحید. توحید اسلام یعنى همچنانکه مثلا خانه سازندهاى دارد متغایر و متمایز از خود،جهان نیز سازندهاى دارد جدا و منفصل از خود.اساس رابطه انسان با متاعهاى جهان از نظر اسلام زهد است.زهد یعنى اعراض از متاعهاى فانى دنیا براى وصول به نعیم جاویدان آخرت.از اینها که بگذریم،به یک سلسله مقررات ساده عملى مىرسیم که فقه متکفل آنهاست.از نظر این گروه،آنچه عرفا به نام«توحید»گفتهاند مطلبى است وراى توحید اسلامى،زیرا توحید عرفانى عبارت است از وحدت وجود و اینکه جز خدا و شؤون و اسماء و صفات و تجلیات او چیزى وجود ندارد.سیر و سلوک عرفانى نیز وراى زهد اسلامى است، زیرا در سیر و سلوک یک سلسله معانى و مفاهیم طرح مىشود از قبیل عشق و محبتخدا،فناى در خدا،تجلى خدا بر قلب عارف که در زهد اسلامى مطرح نیست.طریقت عرفانى نیز امرى است وراى شریعت اسلامى،زیرا در آداب طریقت مسائلى طرح مىشود که فقه از آنها بى خبر است. از نظر این گروه،نیکان صحابه رسول اکرم که عرفا و متصوفه خود را به آنها منتسب مىکنند و آنها را پیشرو خود مىدانند زاهدانى بیش نبودهاند،روح آنها از سیر و سلوک عرفانى و از توحید عرفانى بى خبر بوده است.آنها مردمى بودهاند معرض از متاع دنیا و متوجه به عالم آخرت،اصل حاکم به روح آنها خوف بوده و رجا،خوف از عذاب دوزخ و رجا به ثوابهاى بهشتى،همین و بس. حقیقت این است که نظریه این گروه به هیچ وجه قابل تایید نیست.مایههاى اولى اسلامى بسى غنىتر است از آنچه این گروه-به جهل و یا به عمد-فرض کردهاند.نه توحید اسلامى به آن سادگى و بى محتوایى است که اینها فرض کردهاند و نه معنویت انسان در اسلام منحصر به زهد خشک است و نه نیکان صحابه رسول اکرم آنچنان بودهاند که توصیف شد و نه آداب اسلامى محدود استبه اعمال جوارح و اعضا. ما در اینجا اجمالا در حدى که روشن شود که تعلیمات اصلى اسلام مىتوانسته است الهام بخش یک سلسله معارف عمیق در مورد عرفان نظرى و عملى بوده باشد،مطالبى مىآوریم. قرآن کریم در باب توحید هرگز خدا و خلقت را به سازنده خانه و خانه قیاس نمىکند.قرآن خدا را خالق و آفریننده جهان معرفى مىکند و در همان حال مىگوید ذات مقدس او در همه جا و با همه چیز هست: فاینما تولوا فثم وجه الله (1) به هر طرف رو کنید چهره خدا آنجاست، و نحن اقرب الیه من حبل الورید (2) [و ما از رگ گردن به او(انسان)نزدیکتریم،] هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن (3) اول همه اشیاء اوست و آخر همه اوست(از او آغاز یافتهاند و به او پایان مىیابند)،ظاهر و هویدا اوست و در همان حال باطن و ناپیدا هم اوست،و آیاتى دیگر از این قبیل. بدیهى است که این گونه آیات،افکار و اندیشهها را به سوى توحیدى برتر و عالیتر از توحید عوام مىخوانده است.در حدیث کافى آمده است که خداوند مىدانست که در آخر الزمان مردمانى متعمق در توحید ظهور مىکنند،لهذا آیات اول سوره حدید و سوره«قل هو الله احد»را نازل فرمود. در مورد سیر و سلوک و طى مراحل قرب حق تا آخرین منازل،کافى است که برخى آیات مربوط به«لقاء الله»و آیات مربوط به«رضوان الله»و آیات مربوط به وحى و الهام و مکالمه ملائکه با غیر پیغمبران-مثلا حضرت مریم-و مخصوصا آیات معراج رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم را مورد نظر قرار دهیم.در قرآن سخن از نفس اماره،نفس لوامه،نفس مطمئنه آمده است،سخن از علم افاضى و لدنى و هدایتهاى محصول مجاهده آمده است: و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا (4) .در قرآن از تزکیه نفس به عنوان یگانه موجب فلاح و رستگارى یاد شده است: قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها (5) . در قرآن مکرر از حب الهى ما فوق همه محبتها و علقههاى انسانى یاد شده است.قرآن از تسبیح و تحمید تمام ذرات جهان سخن گفته است و به تعبیرى از آن یاد کرده که مفهومش این است که اگر شما انسانها«تفقه»خود را کامل کنید،آن تسبیحها و تحمیدها را درک مىکنید.بعلاوه،قرآن در مورد سرشت انسان مساله نفخه الهى را طرح کرده است. اینها و غیر اینها کافى بوده که الهام بخش معنویتى عظیم و گسترده در مورد خدا و جهان و انسان و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود. همچنانکه اشاره شد،سخن در این نیست که عرفاى مسلمین از این سرمایهها چگونه بهره بردارى کردهاند،درستیا نادرست،سخن درباره اظهار نظرهاى مغرضانه گروهى غربى و غربزده است که مىخواهند اسلام را از نظر معنویتبى محتوا معرفى نمایند،سخن درباره سرمایه عظیمى در متن اسلام است که مىتوانسته الهام بخش خوبى در جهان اسلام باشد.فرضا عرفاى مصطلح نتوانسته باشند استفاده صحیح کرده باشند،افراد دیگرى که به این نام مشهور نیستند استفاده کردهاند. بعلاوه،روایات و خطب و ادعیه و احتجاجات اسلامى و تراجم احوال اکابر تربیتشدگان اسلام نشان مىدهد که آنچه در صدر اسلام بوده است صرفا زهد خشک و عبادت به امید اجر و پاداش نبوده است.در روایات و خطب و ادعیه و احتجاجات، معانى بسیار بلندى مطرح است.تراجم احوال شخصیتهاى صدر اول اسلام از یک سلسله هیجانات و واردات روحى و روشن بینىهاى قلبى و سوزها و گدازها و عشقهاى معنوى حکایت مىکند.ما اکنون یکى از آنها را ذکر مىکنیم: در کافى مىنویسد:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم روزى پس از اداى نماز صبح چشمش افتاد به جوانى رنگ پریده که چشمانش در کاسه سرش فرو رفته و تنش نحیف شده بود،در حالى که از خود بى خود بود و تعادل خود را مىتوانستحفظ کند.پرسید:«کیف اصبحت؟»حالت چگونه است؟گفت:«اصبحت موقنا»در حال یقین بسر مىبرم.فرمود: علامتیقینت چیست؟عرض کرد:یقین من است که مرا در اندوه فرو برده و شبهاى مرا بیدار(در شب زندهدارى)و روزهاى مرا تشنه(در حال روزه)قرار داده است و مرا از دنیا و ما فیها جدا ساخته تا آنجا که گویى عرش پروردگار را مىبینم که براى رسیدن به حساب مردم نصب شده است و مردم همه محشور شدهاند و من در میان آنها هستم،گویى هم اکنون اهل بهشت را در بهشت،متنعم و اهل دوزخ را در دوزخ معذب مىبینم،گویى هم اکنون با این گوشها آواز حرکت آتش جهنم را مىشنوم.رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود رو کرد و فرمود:این شخص بندهاى است که خداوند قلب او را به نور ایمان منور گردانیده است.آنگاه به جوان فرمود:حالتخود را حفظ کن که از تو سلب نشود.جوان گفت:دعا کن خداوند مرا شهادت روزى فرماید.طولى نکشید که غزوهاى پیش آمد و جوان شرکت کرد و شهید شد. زندگى و حالات و کلمات و مناجاتهاى رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم سرشار از شور و هیجان معنوى و الهى و مملو از اشارات عرفانى است.دعاهاى رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فراوان مورد استشهاد و استناد عرفا قرار گرفته است. امیر المؤمنین على علیه السلام که اکثریت قریب به اتفاق اهل عرفان و تصوف سلسلههاى خود را به ایشان مىرسانند، کلماتش الهام بخش معنویت و معرفت است.متاسفانه فعلا مجالى و لو براى ذکر نمونه نیست. دعاهاى اسلامى،مخصوصا دعاهاى شیعى گنجینهاى از معارف است از قبیل دعاى کمیل،دعاى ابو حمزه،مناجات شعبانیه،دعاهاى صحیفه سجادیه.عالیترین اندیشههاى معنوى در این دعاهاست. آیا با وجود اینهمه منابع،جاى این هست که ما در جستجوى یک منبع خارجى باشیم؟ نظیر این جریان را ما در موضوع حرکت اجتماعى منتقدانه و معترضانه ابوذر غفارى نسبتبه جباران زمان خودش مىبینیم.ابوذر نسبتبه تبعیضها و حیف و میلها و ظلم و جورها و بیدادگرىهاى زمان سخت معترض بود تا آنجا که تبعیدها کشید و رنجهاى جانکاه متحمل شد و آخر الامر در تبعیدگاه و در تنهایى و غربت از دنیا رفت. گروهى از مستشرقین این پرسش را طرح کردهاند که محرک ابوذر کى بوده است؟این گروه در پى جستجوى عاملى از خارج دنیاى اسلام براى تحریک ابوذر هستند.جرج جرداق مسیحى در کتاب الامام على صوت العدالة الانسانیة مىگوید: من تعجب مىکنم از این اشخاص،درست مثل این است که شخصى را در کنار رودخانه یا لب دریا ببینیم و آنگاه بیندیشیم که این شخص ظرف خویش را از کدام برکه پر کرده است،در جستجوى برکهاى براى توجیه ظرف آب او باشیم و رودخانه یا دریا را ندیده بگیریم.ابوذر جز اسلام از کدام منبع دیگرى مىتوانسته است الهام بگیرد؟کدام منبع به قدر اسلام مىتواند الهام بخش ابوذرها باشد؟ عین آن جریان را در موضوع عرفان مىبینیم.مستشرقین در جستجوى منبعى غیر از اسلام هستند که الهام بخش معنویتهاى عرفانى باشد،و این دریاى عظیم را نادیده مىگیرند.آیا مىتوانیم همه این منابع را اعم از قرآن و حدیث و خطبه و احتجاج و دعا و سیره انکار کنیم براى آنکه فرضیه بعضى از مستشرقین و دنباله روهاى شرقى آنها درست در آید؟ ! خوشبختانه اخیرا افرادى مانند نیکلسون انگلیسى و ماسینیون فرانسوى که مطالعات وسیعى در عرفان اسلامى دارند و مورد قبول همه هستند،صریحا اعتراف دارند که منبع اصلى عرفان اسلامى قرآن و سنت است.با نقل جملههایى از نیکلسون این بحث را پایان مىدهیم.وى مىگوید: «در قرآن مىبینیم که مىگوید:«خدا نور آسمانها و زمین است» (6) ،«او اولین و آخرین مىباشد» (7) ،«هیچ خدایى غیر او نیست» (8) ،«همه چیز به!559 غیر او نابود مىشود» (9) ،«من در انسان از روح خود دمیدم» (10) ،«ما انسان را آفریدیم و مىدانیم روحش با او چه مىگوید،زیرا ما از رگ گردن به او نزدیکتریم» (11) ،«به هر کجا رو کنید همانجا خداست» (12) ،«به هر کس خدا روشنى ندهد،او بکلى نور نخواهد داشت» (13) .محققا ریشه و تخم تصوف در این آیات است و براى صوفیان اولى قرآن نه فقط کلمات خدا بود،بلکه وسیله تقرب به او نیز محسوب مىشد.به وسیله عبادت و تعمق در قسمتهاى مختلفه قرآن، مخصوصا آیات مرموزى که مربوط به عروج(معراج)است،متصوفه سعى مىکنند حالت صوفیانه پیغمبر را در خود ایجاد نمایند.» (14) و هم او مىگوید: «اصول وحدت در تصوف،بیش از همه جا در قرآن ذکر شده و همچنین پیغمبر مىگوید که خداوند مىفرماید:چون بنده من در اثر عبادت و اعمال نیک دیگر به من نزدیک شود من او را دوستخواهم داشت،بالنتیجه من گوش او هستم به طورى که او به توسط من مىشنود،و چشم او هستم به طورى که او به توسط من مىبیند،و زبان و دست او هستم به طورى که او به توسط من مىگوید و مىگیرد.» (15) آنچه مسلم است این است که در صدر اسلام(لا اقل در قرن اول هجرى)گروهى به نام«عارف»یا«صوفى»در میان مسلمین وجود نداشته است.نام صوفى در قرن دوم هجرى پیدا شده است.مىگویند اولین کسى که به این نام خوانده شده است ابو هاشم صوفى کوفى است که در قرن دوم مىزیسته است و هم اوست که براى اولین بار در رمله فلسطین صومعه(خانقاه)براى عبادت گروهى از عباد و زهاد مسلمین ساخت (16) .تاریخ دقیق وفات ابو هاشم معلوم نیست.ابو هاشم استاد سفیان ثورى متوفى در 161 بوده است. ابو القاسم قشیرى که خود از مشاهیر عرفا و صوفیه است مىگوید این نام قبل از سال 200 هجرى پیدا شده است. نیکلسون نیز مىگوید این نام در اواخر قرن دوم هجرى پیدا شده است.از روایتى که در کتاب المعیشة کافى،جلد پنجم آمده است ظاهر مىشود که در زمان امام صادق علیه السلام گروهى(سفیان ثورى و عدهاى دیگر)در همان زمان یعنى در نیمه اول قرن دوم هجرى به این نام خوانده مىشدند.اگر ابو هاشم کوفى اولین کسى باشد که به این نام خوانده شده باشد و او استاد سفیان ثورى متوفى در سال 161 هجرى هم بوده است،پس در نیمه اول قرن دوم هجرى این نام معروف شده بوده است،نه در اواخر قرن دوم(آنچنانکه نیکلسون و دیگران گفتهاند)و ظاهرا شبههاى نیست که وجه تسمیه صوفیه به این نام پشمینه پوشى آنها بوده است(صوف پشم).صوفیه به دلیل زهد و اعراض از دنیا،از پوشیدن لباسهاى نرم اجتناب مىکردند و مخصوصا لباسهاى درشت پشمین مىپوشیدند. اما اینکه از چه وقت این گروه خود را«عارف»خواندهاند،باز اطلاع دقیقى نداریم.قدر مسلم این است و از کلماتى که از سرى سقطى متوفاى243 هجرى نقل شده است (17) معلوم مىشود که در قرن سوم هجرى این اصطلاح شایع و رایجبوده است،ولى در کتاب اللمع ابو نصر سراج طوسى-که از متون معتبر عرفان و تصوف است-جملهاى از سفیان ثورى نقل مىکند که مىرساند در حدود نیمه اول قرن دوم این اصطلاح پیدا شده بوده است (18) . !561 به هر حال در قرن اول هجرى گروهى به نام صوفى وجود نداشته است.این نام در قرن دوم پیدا شده است و ظاهرا در همین قرن،این جماعتبه صورت یک«گروه»خاص درآمدند،نه در قرن سوم(آنچنانکه عقیده بعضى است) (19) . در قرن اول هجرى هر چند گروهى خاص به نام عارف یا صوفى یا نام دیگر وجود نداشته است،ولى این دلیل نمىشود که خیار صحابه صرفا مردمى زاهد و عابد بودهاند و همه در یک درجه از ایمان ساده مىزیستهاند و فاقد حیات معنوى بودهاند(آنچنانکه معمولا غربیان و غربزدگان ادعا مىکنند).شاید بعضى از نیکان صحابه جز زهد و عبادت چیزى نداشتهاند،ولى گروهى از یک حیات معنوى نیرومند برخوردار بودهاند.آنها نیز همه در یک درجه نبودهاند.حتى سلمان و ابوذر در یک درجه از ایمان نیستند،سلمان ظرفیتى از ایمان دارد که براى ابوذر قابل تحمل نیست.در احادیث زیاد این مضمون رسیده است:«لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله» (20) اگر ابوذر آنچه را که در قلب سلمان است مىدانست،او را(کافر مىدانست)و مىکشت. اکنون به ذکر طبقات عرفا و متصوفه از قرن دوم تا قرن دهم مىپردازیم: قرن دوم 1.حسن بصرى.تاریخ عرفان مصطلح،مانند کلام از حسن بصرى متوفى در 110 هجرى آغاز مىشود.حسن بصرى متولد سال 22 هجرى است.عمر هشتاد و هشتسالهاى داشته و نه قسمت از عمرش در قرن اول هجرى گذشته است.حسن بصرى البته به نام«صوفى»خوانده نمىشده است،از آن جهت جزء صوفیه شمرده مىشود که اولا کتابى تالیف کرده به نام رعایة حقوق الله که مىتواند اولین کتاب تصوف شناخته شود.نسخه منحصر به فرد این کتاب در آکسفورد است. نیکلسون مدعى است که: «اولین مسلمانى که روش حیات صوفیانه و حقیقى را نوشته حسن بصرى است.طریقى که نویسندگان اخیر براى تصوف و وصول به مقامات عالیه شرح مىدهند:اول توبه و پس از آن یک سلسله اعمال دیگر...که هر کدام باید براى ارتقاء به مقام بالاترى به ترتیب عملى شود.» (21) ثانیا خود عرفا بعضى از سلاسل طریقت را به حسن بصرى و از او به حضرت امیر علیه السلام مىرسانند،مانند سلسله مشایخ ابو سعید ابو الخیر (22) .ابن الندیم در الفهرست فن پنجم از مقاله پنجم،سلسله ابو محمد،جعفر خلدى را نیز به حسن بصرى مىرساند و مىگوید:حسن هفتاد نفر از اصحاب بدر را درک کرده است. ثالثا بعضى از حکایات که نقل شده است،مىرساند که حسن بصرى عملا جزء گروهى بوده است که بعدها نام«متصوفه»یافتند.بعدا بعضى از آن حکایات را به مناسبت نقل خواهیم کرد.حسن بصرى ایرانى الاصل است. 2.مالک بن دینار.این مرد اهل بصره است.از کسانى بوده است که کار زهد و ترک لذت را به افراط کشانده است.داستانها از او در این جهت نقل مىشود.وى در سال 131 هجرى در گذشته است. 3.ابراهیم ادهم.اهل بلخ است.داستان معروفى دارد شبیه داستان معروف بودا.گویند در ابتدا پادشاه بلخ بود و جریاناتى رخ داد که تائب شد و در سلسله اهل تصوف قرار گرفت.عرفا براى وى اهمیت زیاد قائلند.در مثنوى داستان جالبى براى او آورده است.ابراهیم در حدود سال 161 هجرى در گذشته است. 4.رابعه عدویه.این زن،مصرى الاصل و یا بصرى الاصل و از اعاجیب روزگار است،و چون چهارمین دختر خانوادهاش بود«رابعه»نامیده شد.رابعه عدویه غیر از رابعه شامیه است که او هم از عرفاست و معاصر جامى است و در قرن نهم مىزیسته است.رابعه عدویه کلماتى بلند و اشعارى در اوج عرفان و حالاتى عجیب دارد.داستانى درباره عیادت حسن بصرى و مالک بن دینار و یک نفر دیگر از او نقل مىشود که جالب است.رابعه در حدود 135 یا136 درگذشته است و بعضى گفتهاند وفاتش در 180 یا 185 بوده است. 5.ابو هاشم صوفى کوفى.اهل شام است.در آن منطقه متولد شده و در همان منطقه زیسته است.تاریخ وفاتش مجهول است.این قدر معلوم است که استاد سفیان ثورى متوفاى 161 بوده است.ظاهرا اول کسى است که به نام«صوفى»خوانده شده است.سفیان گفته است:اگر ابو هاشم نبود،من دقایق ریا را نمىشناختم. 6.شقیق بلخى.شاگرد ابراهیم ادهم بوده است.بنابر نقل ریحانة الادب و غیره از کتاب کشف الغمه على بن عیسى اربلى و از نور الابصار شبلنجى،در راه مکه با حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ملاقات داشته و از آن حضرت مقامات و کرامات نقل کرده است.در سال153 یا 174 یا 184 درگذشته است. 7.معروف کرخى.اهل کرخ بغداد است ولى از اینکه نام پدرش«فیروز»است،به نظر مىرسد که ایرانى الاصل است.این مرد از معاریف و مشاهیر عرفاست.مىگویند پدر و مادرش نصرانى بودند و خودش به دستحضرت رضا علیه السلام مسلمان شد و از آن حضرت استفاده کرد.بسیارى از سلاسل طریقت-بر حسب ادعاى عرفا-به معروف کرخى و به وسیله او به حضرت رضا علیه السلام و از طریق آن حضرت به ائمه پیشین تا حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم مىرسد و بدین جهت این سلسله را سلسلة الذهب(رشته طلایى)مىخوانند.ذهبىها عموما چنین ادعایى دارند.وفات معروف در حدود سالهاى 200 تا206 بوده است. 8.فضیل بن عیاض.این مرد اصلا اهل مرو است.ایرانى عربنژاد است.مىگویند در ابتدا راهزن بود.یک شب که براى دزدى از دیوارى بالا رفت،یک آیه قرآن که از شب زندهدارى شنید او را منقلب و تائب ساخت.کتاب مصباح الشریعه منسوب به اوست و مىگویند آن کتاب یک سلسله درسهاست که از امام صادق علیه السلام گرفته است.محدث متبحر قرن اخیر،مرحوم حاج میرزا حسین نورى در خاتمه مستدرک به این کتاب اظهار اعتماد کرده است.فضیل در سال187 درگذشته است. قرن سوم 1.بایزید بسطامى(طیفور بن عیسى)از اکابر عرفا و اصلا اهل بسطام است.مىگویند اول کسى است که صریحا از فناء فى الله و بقاء بالله سخن گفته است.با یزید گفته است:«از بایزیدى خارج شدم مانند مار از پوست».بایزید به اصطلاح شطحیاتى دارد که موجب تکفیرش شده است.خود عرفا او را از اصحاب«سکر»مىنامند،یعنى در حال جذبه و بى خودى آن سخنان را مىگفته است.با یزید در سال 261 در گذشته است.بعضى ادعا کردهاند که سقاى خانه امام صادق علیه السلام بوده است،ولى این ادعا با تاریخ جور نمىآید،یعنى با یزید عصر امام صادق علیه السلام را درک نکرده است. 2.بشر حافى.اهل بغداد است و پدرانش اهل مرو بودهاند.از مشاهیر عرفاست.او نیز در ابتدا اهل فسق و فجور بوده و بعد توبه کرده است.علامه حلى در منهاج الکرامه داستانى نقل کرده است مبنى بر اینکه توبه او به دستحضرت موسى بن جعفر علیه السلام صورت گرفته است و چون در حالى تشرف به توبه پیدا کرد که«حافى پابرهنه»بود،به بشر حافى معروف شد.بعضى علت«حافى»نامیدن او را چیز دیگر گفتهاند.بشر حافى در سال226 یا227 درگذشته است. 3.سرى سقطى.اهل بغداد است.نمىدانیم اصلا کجایى بوده است.وى از دوستان و همراهان بشر حافى بوده است.سرى سقطى اهل شفقتبه خلق خدا و ایثار بوده است.ابن خلکان در وفیات الاعیان نوشته است که سرى گفت:سى سال است که از یک جمله«الحمد لله»که بر زبانم جارى شد استغفار مىکنم.گفتند:چگونه؟گفت:شبى حریقى در بازار رخ داد.بیرون آمدم ببینم که به دکان من رسیده یا نه.به من گفته شد به دکان تو نرسیده است.گفتم:«الحمد لله».یکمرتبه متنبه شدم که گیرم دکان من آسیبى ندیده باشد،آیا نمىبایست من در اندیشه مسلمین باشم؟ سعدى به همین داستان(با اندک تفاوت)اشاره مىکند آنجا که مىگوید: شبى دود خلق آتشى برفروخت شنیدم که بغداد نیمى بسوخت یکى شکر گفت اندر آن خاک و دود که دکان ما را گزندى نبود جهاندیدهاى گفتش اى بوالهوس تو را خود غم خویشتن بود و بس پسندى که شهرى بسوزد به نار اگر خود سرایتبود بر کنار سرى شاگرد و مرید معروف کرخى و استاد و دایى جنید بغدادى است.سخنان زیادى در توحید و عشق الهى و غیره دارد و هم اوست که مىگوید:«عارف مانند آفتاب بر همه عالم مىتابد و مانند زمین بار نیک و بد را به دوش مىکشد و مانند آب مایه زندگى همه دلهاست و مانند آتش به همه پرتو افشانى مىکند».سرى در سال 245 یا 250 در سن نود و شتسالگى درگذشته است. 4.حارث محاسبى.بصرى الاصل است و از دوستان و مصاحبان جنید بوده است.از آن جهت او را«محاسبى»خواندهاند که به امر مراقبه و محاسبه اهتمام تام داشت.معاصر احمد بن حنبل است.احمد حنبل چون دشمن علم کلام بود،او را به واسطه ورودش در علم کلام طرد کرد و همین سبب اعراض مردم از او شد.حارث در سال243 درگذشته است. 5.جنید بغدادى.اصلا اهل نهاوند است.عرفا و متصوفه او را«سید الطائفه»مىخوانند،همچنانکه فقهاى شیعه شیخ طوسى را«شیخ الطائفه»مىخوانند.جنید یک عارف معتدل به شمار مىرود.برخى شطحیات که از دیگران شنیده شده،از او شنیده نشده است.او حتى لباس اهل تصوف به تن نمىکرد و در زى علما و فقها بود.به او گفتند:به خاطر یاران هم که هست«خرقه»(لباس اهل تصوف)بپوش.گفت:اگر مىدانستم که از لباس کارى ساخته است،از آهن گداخته جامه مىساختم اما نداى حقیقت این است که:«لیس الاعتبار بالخرقة،انما الاعتبار بالحرقة»یعنى از خرقه کارى ساخته نیست، «حرقه آتش دل»لازم است.جنید خواهرزاده و مرید و شاگرد سرى سقطى و هم شاگرد حارث محاسبى بوده است.گویند در سال297 در نود سالگى در گذشت. 6.ذوالنون مصرى.وى اهل مصر است.در فقه شاگرد مالک بن انس،فقیه معروف بوده است.جامى او را رئیس صوفیان خوانده است.هم اول کسى است که رمز به کار برد و مسائل عرفانى را با اصطلاحات رمزى بیان کرد که فقط کسانى که واردند بفهمند و ناواردها چیزى نفهمند.این روش تدریجا معمول شد،معانى به صورت غزل و با تعبیرات سمبولیک بیان شد.برخى معتقدند که بسیارى از تعلیمات فلسفه نو افلاطونى وسیله ذوالنون وارد عرفان و تصوف شد (23) .ذوالنون در فاصله سالهاى 240-250 درگذشته است. 7.سهل بن عبد الله تسترى.از اکابر عرفا و صوفیه و اصلا اهل شوشتر است.فرقهاى از عرفا که اصل را بر مجاهده نفس مىدانند،به نام او«سهلیه»خوانده مىشوند.در مکه معظمه با ذوالنون مصرى ملاقات داشته است.وى در سال283 یا293 درگذشته است (24) . 8.حسین بن منصور حلاج.اصلا اهل بیضاء از توابع شیراز است ولى در عراق رشد و نما یافته است.حلاج از جنجالىترین عرفاى دوره اسلامى است.شطحیات فراوان گفته است.به کفر و ارتداد و ادعاى خدایى متهم شد.فقها تکفیرش کردند و در زمان مقتدر عباسى به دار آویخته شد.خود عرفا او را به افشاى اسرار متهم مىکنند.حافظ مىگوید: گفت آن یار کزو گشتسردار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا مىکرد بعضى او را مردى شعبده باز مىدانند.خود عرفا او را تبرئه مىکنند و مىگویند سخنان او و بایزید که بوى کفر مىدهد،در حال سکر و بى خودى بوده است.عرفا از او به عنوان«شهید»یاد مىکنند.حلاج در سال306 یا309 به دار آویخته شد (25) . قرن چهارم 1.ابو بکر شبلى.شاگرد و مرید جنید بغدادى بوده و حلاج را نیز درک کرده و از مشاهیر عرفاست.اصلا خراسانى است.در کتاب روضات الجنات و سایر کتب تراجم،اشعار و کلمات عارفانه زیادى از او نقل شده است.خواجه عبد الله انصارى گفته است:«اول کسى که به رمز سخن گفت ذوالنون مصرى بود.جنید که آمد،این علم را مرتب ساخت و بسط داد و کتابها در این علم تالیف کرد،و چون نوبتبه شبلى رسید این علم را به بالاى منابر برد».شبلى در بین سالهاى 334-344 در87 سالگى درگذشته است. 2.ابو على رودبارى.نسب به انوشیروان مىبرد و ساسانىنژاد است.مرید جنید بوده و فقه را از ابو العباس بن شریح و ادبیات را از ثعلب آموخت.او را جامع شریعت و طریقت و حقیقتخواندهاند.در سال 322 درگذشته است. 3.ابو نصر سراج طوسى،صاحب کتاب معروف اللمع که از متون اصیل و قدیم و معتبر عرفان و تصوف است.در سال 378 در طوس درگذشته است.بسیارى از مشایخ طریقتشاگرد بلاواسطه یا مع الواسطه او بودهاند.بعضى مدعى هستند که مقبرهاى که در پایین خیابان مشهد به نام قبر پیر پالاندوز معروف است،مقبره همین ابو نصر سراج است(سراج زینساز). کمکم این کلمه به پالاندوز تغییر شکل داده است. 4.ابو الفضل سرخسى.این مرد اهل خراسان و شاگرد و مرید ابو نصر سراج و استاد ابو سعید ابو الخیر عارف بسیار معروف بوده است.در سال 400 هجرى درگذشته است. 5.ابو عبد الله رودبارى.این مرد خواهرزاده ابو على رودبارى است و از عرفاى شام و سوریه به شمار مىرود.در سال369 درگذشته است. 6.ابو طالب مکى.شهرت بیشتر این مرد به واسطه کتابى است که در عرفان و تصوف تالیف کرده استبه نام«قوت القلوب». این کتاب چاپ شده و از متون اصیل و قدیم عرفان و تصوف است.ابو طالب اصلا از بلاد جبل ایران است و در اثر اینکه سالها در مکه مجاور بوده،به عنوان«مکى»معروف شده است.وى در سال 385 یا386 درگذشته است. قرن پنجم 1.شیخ ابو الحسن خرقانى.یکى از معروفترین عرفاست.عرفا داستانهاى شگفتبه او نسبت مىدهند،از جمله مدعى هستند که بر سر قبر بایزید بسطامى مىرفته و با روح او تماس مىگرفته و مشکلات خویش را حل مىکرده است. مولوى مىگوید: بوالحسن بعد از وفات بایزید از پس آن سالها آمد پدید گاه و بیگه نیز رفتى بى فتور بر سر گورش نشستى با حضور تا مثال شیخ پیشش آمدى تا که مىگفتى شکالش حل شدى مولوى در مثنوى زیاد از او یاد کرده است و مىنماید که ارادت وافرى به او داشته است.مىگویند با ابو على سینا فیلسوف معروف و ابو سعید ابو الخیر عارف معروف ملاقات داشته است.وى در سال 425 درگذشته است. 2.ابو سعید ابو الخیر نیشابورى.از مشهورترین و با حالترین عرفاست. رباعیهاى نغز دارد.از وى پرسیدند:تصوف چیست؟ گفت:«تصوف آن است که آنچه در سر دارى بنهى و آنچه در دست دارى بدهى و از آنچه بر تو آید بجهى».با ابو على سینا ملاقات داشته است.روزى بو على در مجلس وعظ ابو سعید شرکت کرد.ابو سعید درباره ضرورت عمل و آثار طاعت و معصیتسخن مىگفت.بو على این رباعى را به عنوان اینکه ما تکیه بر رحمتحق داریم نه بر عمل خویشتن،انشا کرد: ماییم به عفو تو تولا کرده و ز طاعت و معصیت تبرا کرده آنجا که عنایت تو باشد،باشد نا کرده چو کرده،کرده چون نا کرده ابو سعید فى الفور گفت: اى نیک نکرده و بدیها کرده وانگه به خلاص خود تمنا کرده بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده،کرده چون ناکرده (26) این رباعى نیز از ابو سعید است: فردا که زوال شش جهتخواهد بود قدر تو به قدر معرفتخواهد بود در حسن صفت کوش که در روز جزا حشر تو به صورت صفتخواهد بود ابو سعید در سال 440 هجرى درگذشته است. 3.ابو على دقاق نیشابورى.جامع شریعت و طریقتبه شمار مىرود.واعظ و مفسر قرآن بود.از بس در مناجاتها مىگریسته او را«شیخ نوحهگر»لقب دادهاند.در سال 405 یا 412 درگذشته است. 4.ابو الحسن على بن عثمان هجویرى غزنوى،صاحب کتاب کشف المحجوب که از کتب مشهور این فرقه است و اخیرا چاپ شده است.در سال 470 درگذشته است. 5.خواجه عبد الله انصارى.عربنژاد و از اولاد ابو ایوب انصارى صحابى بزرگوار معروف است. خواجه عبد الله یکى از معروفترین و متعبدترین عرفاست.کلمات قصار و مناجاتها و همچنین رباعیات نغز و با حالى دارد. شهرتش بیشتر به واسطه همانهاست.از کلمات اوست: «در طفلى،پستى!در جوانى،مستى!در پیرى،سستى!پس کى خدا پرستى؟» و هم از کلمات اوست: «بدى را بدى کردن سگسارى است،نیکى را نیکى کردن خرخارى است،بدى را نیکى کردن کار خواجه عبد الله انصارى است.» این رباعى نیز از اوست: عیب استبزرگ برکشیدن خود را از جمله خلق برگزیدن خود را از مردمک دیده بباید آموخت دیدن همه کس را و ندیدن خود را خواجه عبد الله در هرات متولد و در همان جا در سال 481 درگذشته و دفن شده است و از این جهتبه«پیر هرات»معروف است.خواجه عبد الله کتب زیاد تالیف کرده،معروفترین آنها که از کتب درسى سیر و سلوک است و از پختهترین کتب عرفان است کتاب منازل السائرین است.بر این کتاب شرحهاى زیاد نوشته شده است. 6.امام ابو حامد محمد غزالى طوسى.از معروفترین علماى منقول بود.رئیس جامع نظامیه بغداد شد و عالیترین پست روحانى زمان خویش را حیازت کرد،اما احساس کرد نه آن معلومات و نه آن مناصب روحش را اشباع نمىکند.از مردم مخفى شد و به تهذیب و تصفیه نفس مشغول شد.ده سال در بیت المقدس دور از چشم آشنایان به خود پرداخت.در همان وقتبه عرفان و تصوف گرایید و دیگر تا آخر عمر زیر بار منصب و پست نرفت.کتاب معروف احیاء علوم الدین را بعد از دوره ریاضت تالیف کرد و در سال 505 در طوس که وطن اصلىاش بود درگذشت. قرن ششم 1.عین القضاة همدانى.از پرشورترین عرفاست.مرید احمد غزالى برادر کوچکتر محمد غزالى-که او نیز از عرفاست-بوده است.کتب زیاد تالیف کرد.اشعار آبدارى دارد که خالى از شطحیات نیست.بالاخره تکفیرش کردند و کشتند و جسدش را سوختند و خاکسترش را بر باد دادند.در حدود سالهاى 525-533 کشته شد. 2.سنایى غزنوى،شاعر معروف.اشعار او از عرفانى عمیق برخوردار است.مولوى در مثنوى گفتههاى او را طرح و شرح مىکند.در نیمه اول قرن ششم!570 درگذشته است. 3.احمد جامى،معروف به ژنده پیل.از مشاهیر عرفا و متصوفه است.قبرش در تربت جام(نزدیک سرحد ایران و افغانستان) معروف است.از اشعار او در باب خوف و رجا این دو بیتى است: غره مشو که مرکب مردان مرد را در سنگلاخ بادیه پیها بریدهاند نومید هم مباش که رندان جرعه نوش ناگه به یک ترانه به منزل رسیدهاند و هم او در رعایت اعتدال در امر انفاق و امساک گفته است: چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش چون رنده ز کار خویش بى بهره مباش تعلیم ز اره گیر در کار معاش چیزى سوى خود مىکش و چیزى مىپاش احمد جامى در حدود سال536 درگذشته است. 4.عبد القادر گیلانى.تولدش در شمال ایران بوده و در بغداد نشو و نما یافته و در همانجا دفن شده است.بعضى او را اهل«جیل»بغداد دانستهاند نه اهل«جیلان»(گیلان).از شخصیتهاى جنجالى جهان اسلام است.سلسله قادریه از سلاسل صوفیه منسوب به اوست.قبرش در بغداد معروف و مشهور است.او از کسانى است که دعاوى و بلند پروازىهاى زیاد از او نقل شده است.وى از سادات حسنى است.در سال 560 یا 561 درگذشته است. 5.شیخ روزبهان بقلى شیرازى که به«شیخ شطاح»معروف است،زیرا شطحیات زیاد مىگفته است.اخیرا بعضى کتب او وسیله مستشرقین چاپ و منتشر شده است.این مرد در سال606 در گذشته است. قرن هفتم این قرن عرفاى بسیار بلند قدرى پرورانده است.ما عدهاى از آنها را به ترتیب تاریخ وفاتشان نام مىبریم: 1.شیخ نجمالدین کبراى خوارزمى.از مشاهیر اکابر عرفاست.بسیارى از سلاسل به او منتهى مىشود.وى شاگرد و مرید و داماد شیخ روزبهان بقلى شیرازى بوده است.شاگردان و دست پروردگان زیادى داشته است،از آن جمله استبهاءالدین ولد، پدر مولانا مولوى رومى.در خوارزم مىزیست.زمانش مقارن استبا حمله مغول.هنگامى که مغول مىخواستحمله کند، براى نجمالدین کبرى پیام فرستادند که شما و کسانتان مىتوانید از شهر خارج شوید و خود را نجات دهید.نجمالدین پاسخ داد:من در روز راحت در کنار این مردم بودهام،امروز که روز سختى آنهاست از آنها جدا نمىشوم.خود مردانه سلاح پوشید و همراه مردم جنگید تا شهید شد.این حادثه در سال616 واقع شده است. 2.شیخ فریدالدین عطار نیشابورى.از اکابر درجه اول عرفاست.در نثر و نظم تالیف دارد.تذکرة الاولیاء او که در شرح حال عرفا و متصوفه است و از امام صادق علیه السلام آغاز مىکند و به امام باقر علیه السلام ختم مىنماید،از جمله مآخذ و مدارک محسوب مىشود و شرق شناسان اهمیت فراوان به آن مىدهند.همچنین کتاب منطق الطیر او یک شاهکار عرفانى است. مولوى درباره او و سنایى گفته است: عطار روح بود و سنایى دو چشم او ما از پى سنایى و عطار مىرویم و هم او گفته است: هفتشهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم مقصود مولوى از هفتشهر عشق،هفت وادىاى است که خود عطار در منطق الطیر شرح داده است. محمود شبسترى در گلشن راز مىگوید: مرا از شاعرى خود عار ناید که در صد قرن چون عطار ناید عطار شاگرد و مرید شیخ مجدالدین بغدادى از مریدان و شاگردان شیخ نجمالدین کبرى بوده است،و همچنین صحبت قطبالدین حیدر را-که او نیز از مشایخ این عصر است و در تربتحیدریه مدفون است و انتساب آن شهر به اوست-نیز درک کرده است. عطار مقارن فتنه مغول درگذشت و به قولى به دست مغولان در حدود سالهاى626-628 کشته شد. 3.شیخ شهابالدین سهروردى زنجانى،صاحب کتاب معروف عوارف المعارف که از متون خوب عرفان و تصوف است. نسب به ابو بکر مىرساند.گویند هر سال به!572 زیارت مکه و مدینه مىرفت.با عبدالقادر گیلانى ملاقات و مصاحبت داشته است. شیخ سعدى شیرازى و کمالالدین اسماعیل اصفهانى شاعر معروف،از مریدان او بودهاند.سعدى در مورد او مىگوید: مرا شیخ داناى مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روى آب یکى اینکه در نفس خودبین مباش دگر آنکه در جمع بدبین مباش این سهروردى غیر از شیخ شهابالدین سهروردى فیلسوف مقتول معروف به شیخ اشراق است که در حدود سالهاى 581-590 در حلب به قتل رسید.سهروردى عارف در حدود سال 632 درگذشته است. 4.ابن الفارض مصرى.از عرفاى طراز اول محسوب است.اشعار عربى عرفانى در نهایت اوج و کمال ظرافت دارد.دیوانش مکرر چاپ شده و فضلا به شرحش پرداختهاند.یکى از کسانى که دیوان او را شرح کرده عبد الرحمن جامى،عارف معروف قرن نهم است.اشعار عرفانى او در عربى با اشعار عرفانى حافظ در زبان فارسى قابل مقایسه است.محیىالدین عربى به او گفت:خودت شرحى بر اشعارت بنویس.او گفت:کتاب فتوحات مکیه شما شرح این اشعار است.ابن فارض از افرادى است که احوالى غیر عادى داشته،غالبا در حال جذبه بوده است و بسیارى از اشعار خود را در همان حال سروده است.ابن الفارض در سال 632 درگذشته است. 5.محیىالدین عربى حاتمى طایى اندلسى.از اولاد حاتم طایى است.در اندلس تولد یافته،اما ظاهرا بیشتر عمر خود را در مکه و سوریه گذرانده است.شاگرد شیخ ابو مدین مغربى اندلسى از عرفاى قرن ششم است.سلسله طریقتش با یک واسطه به شیخ عبد القادر گیلانى سابق الذکر مىرسد. محیىالدین-که احیانا با نام«ابن العربى»نیز خوانده مىشود-مسلما بزرگترین عرفاى اسلام است،نه پیش از او و نه بعد از او کسى به پایه او نرسیده است.به همین جهت او را«شیخ اکبر»لقب دادهاند.عرفان اسلامى از بود ظهور،قرن به قرن تکامل یافت،در هر قرنى-چنانکه اشاره شد-عرفاى بزرگى ظهور کردند و به عرفان تکامل بخشیدند و بر سرمایهاش افزودند.این تکامل تدریجى بود،ولى در قرن هفتم به دست محیىالدین عربى«جهش»پیدا کرد و به نهایت کمال خود رسید. محیىالدین عرفان را وارد مرحله جدیدى کرد که سابقه نداشت.بخش دوم عرفان،یعنى بخش علمى و نظرى و فلسفى آن وسیله محیىالدین پایه گذارى شد. عرفاى بعد از او عموما ریزهخوار.سفره او هستند.محیىالدین علاوه بر اینکه عرفان را وارد مرحله جدیدى کرد،یکى از اعاجیب روزگار است.انسانى است«شگفت»و به همین دلیل اظهار عقیدههاى متضادى دربارهاش شده است.برخى او را ولى کامل،قطب الاقطاب مىخوانند و بعضى دیگر تا حد کفر تنزلش مىدهند.گاهى ممیتالدین و گاهى ماحى الدینش مىخوانند.صدر المتالهین فیلسوف بزرگ و نابغه عظیم اسلامى،نهایت احترام براى او قائل است،محیىالدین در دیده او از بو على سینا و فارابى بسى عظیمتر است.محیىالدین بیش از دویست کتاب تالیف کرده است.بسیارى از کتابهاى او و شاید همه کتابهایى که نسخه آنها موجود است(در حدود سى کتاب)چاپ شده است.مهمترین کتابهاى او یکى فتوحات مکیه است که کتابى استبسیار بزرگ و در حقیقتیک دائرة المعارف عرفانى است.دیگر کتاب فصوص الحکم است که گر چه کوچک است ولى دقیقترین و عمیقترین متن عرفانى است،شروح زیاد بر آن نوشته شده است.در هر عصرى شاید دو سه نفر بیشتر پیدا نشده باشد که قادر به فهم این متن عمیق باشد.محیىالدین در سال 638 در دمشق درگذشت و همان جا دفن شد.قبرش در شام هم اکنون معروف است. 6.صدرالدین محمد قونوى،اهل قونیه(ترکیه)و شاگرد و مرید و پسر زن محیىالدین عربى.با خواجه نصیرالدین طوسى و مولوى رومى معاصر است.بین او و خواجه نصیر مکاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است.میان او و مولوى در قونیه کمال صفا و صمیمیت وجود داشته است.قونوى امامت جماعت مىکرده و مولوى به نماز او حاضر مىشده است و ظاهرا-همچنانکه نقل شده-مولوى شاگرد او بوده و عرفان محیىالدینى را که در گفتههاى مولوى منعکس است از او آموخته است.گویند روزى وارد محفل قونوى شد.قونوى از مسند حرکت کرد و آن را به مولوى داد که بر آن بنشیند.مولوى ننشست و گفت:جواب خدا را چه بدهم که بر جاى تو تکیه زنم؟قونوى مسند را به دور انداخت و گفت:مسندى که تو را نشاید،ما را نیز نشاید. قونوى بهترین شارح افکار و اندیشههاى محیىالدین است.شاید اگر او نبود محیىالدین قابل درک نبود.کتابهاى قونوى از کتب درسى حوزههاى فلسفه و عرفان اسلامى در شش قرن اخیر است.کتابهاى معروف قونوى عبارت است از:مفتاح الغیب،نصوص،فکوک.قونوى در سال 672(سال فوت مولوى و خواجه نصیرالدین طوسى)و یا سال673 درگذشته است. 7.مولانا جلالالدین محمد بلخى رومى معروف به مولوى،صاحب کتاب جهانى مثنوى.از بزرگترین عرفاى اسلام و از نوابغ جهان است.نسبش به ابو بکر مىرسد.مثنوى او دریایى است از حکمت و معرفت و نکات دقیق معرفة الروحى و اجتماعى و عرفانى.در ردیف شعراى طراز اول ایران است.مولوى اصلا اهل بلخ است.در کودکى همراه پدرش از بلخ خارج شد.پدرش او را با خود به زیارت بیت الله برد.با شیخ فریدالدین عطار در نیشابور ملاقات کرد.پس از مراجعت از مکه همراه پدر به قونیه رفت و آنجا رحل اقامت افکند.مولوى در ابتدا مردى بود عالم و مانند علماى دیگر همطراز خود به تدریس اشتغال داشت و محترمانه مىزیست،تا آنکه با شمس تبریزى عارف معروف برخورد،سخت مجذوب او گردید و ترک همه چیز کرد.دیوان غزلش به نام شمس است.در مثنوى مکرر با سوز و گداز از او یاد کرده است. مولوى در سال 672 درگذشته است. 8.فخرالدین عراقى همدانى،شاعر و غزلسراى معروف.شاگرد صدرالدین قونوى و مرید و دست پرورده شهابالدین سهروردى سابق الذکر است.در سال 688 درگذشته است. قرن هشتم 1.علاءالدوله سمنانى.نخستشغل دیوانى داشت.کناره گرفت و در سلک عرفا در آمد و تمام ثروت خود را در راه خدا داد. کتب زیادى تالیف کرده است.در عرفان نظرى عقاید خاص دارد که در کتب مهم عرفان طرح مىشود.در سال736 درگذشته است.خواجوى کرمانى شاعر معروف،از مریدان او بوده و در وصفش گفته است: هر کو به ره على عمرانى شد چون خضر به سرچشمه حیوانى شد از وسوسه عادت شیطان وارست مانند علادوله سمنانى شد 2.عبد الرزاق کاشانى.از محققین عرفاى این قرن است.فصوص محیىالدین و منازل السائرین خواجه عبد الله را شرح کرده است و هر دو چاپ شده و مورد مراجعه اهل تحقیق است.بنا به نقل صاحب روضات الجنات در ذیل احوال شیخ عبد الرزاق لاهیجى،شهید ثانى از عبد الرزاق کاشانى ثناى بلیغ کرده است.بین او و علاءالدوله سمنانى در مسائل نظرى عرفان که وسیله محیىالدین طرح شده است مباحثات و مشاجراتى بوده است.وى در سال 735 درگذشته است. 3.خواجه حافظ شیرازى.حافظ علیرغم شهرت جهانىاش،تاریخ زندگىاش چندان روشن نیست.قدر مسلم این است که مردى عالم و عارف و حافظ و مفسر قرآن کریم بوده است.خود مکرر به این معنى اشاره کرده است: ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنى که اندر سینه دارى عشقت رسد به فریادگر خود به سان حافظ قرآن زبر بخوانى با چهارده روایت ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطائف حکمى با نکات قرآنى با اینکه اینهمه در اشعار خود از پیر طریقت و مرشد سخن گفته است،معلوم نیست که مرشد و مربى خود او کى بوده است.اشعار حافظ در اوج عرفان است و کمتر کسى قادر است لطایف عرفانى او را درک کند.همه عرفایى که بعد او آمدهاند اعتراف دارند که او مقامات عالیه عرفانى را عملا طى کرده است.برخى از بزرگان بر برخى از بیتهاى حافظ شرح نوشتهاند، مثلا محقق جلالالدین دوانى فیلسوف معروف قرن نهم هجرى رسالهاى در شرح این بیت: پیر ما گفتخطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد تالیف کرده است.حافظ در سال 791 درگذشته است (27) . 4.شیخ محمود شبسترى،آفریننده منظومه عرفانى بسیار عالى موسوم به گلشن راز.این منظومه یکى از کتب عرفانى بسیار عالى به شمار مىآید و نام سراینده خویش را جاوید ساخته است.شرحهاى زیادى بر آن نوشته شده است.شاید از همه بهتر شرح شیخ محمد لاهیجى است که چاپ شده است و در دسترس است.مرگ شبسترى در حدود سال 720 واقع شده است. 5.سید حیدر آملى.یکى از محققین عرفاست.کتابى دارد به نام جامع الاسرار که از کتب دقیق عرفان نظرى است و اخیرا به نحو شایستهاى چاپ شده است.کتاب دیگر او نصالنصوص در شرح فصوص است.وى معاصر فخر المحققین حلى فقیه معروف است.سال وفاتش دقیقا معلوم نیست. 6.عبد الکریم جیلى،صاحب کتاب معروف الانسان الکامل.بحث«انسان کامل»به شکل نظرى اولین بار وسیله محیىالدین عربى طرح شد و بعد مقام مهمى در عرفان اسلامى یافت.صدرالدین قونوى شاگرد و مرید محیىالدین،در کتاب مفتاح الغیب فصل مشبعى در این زمینه بحث کرده است.تا آنجا که اطلاع داریم دو نفر از عرفا کتاب مستقل به این نام تالیف کردهاند:یکى عزیزالدین نسفى از عرفاى نیمه دوم قرن هفتم و دیگر همین عبد الکریم جیلى،و هر دو به این نام چاپ شده است.جیلى در سال 805 در 38 سالگى در گذشته است.بر ما روشن نیست که عبد الکریم اهل جیل بغداد بوده یا اهل جیلان(گیلان). قرن نهم 1.شاه نعمت الله ولى.این مرد نسب به على علیه السلام مىبرد و از معاریف و مشاهیر عرفا و صوفیه است.سلسله نعمة اللهى در عصر حاضر از معروفترین سلسلههاى تصوف است.قبرش در ماهان کرمان مزار صوفیان است.گویند 95 سال عمر کرد و در سال 820 یا827 یا 834 درگذشت.اکثر عمرش در قرن هشتم گذشته و با حافظ شیرازى ملاقات داشته است. اشعار زیادى در عرفان از او باقى است. 2.صائنالدین على ترکه اصفهانى.از محققین عرفاست.در عرفان نظرى محیىالدینى ید طولا داشته است.کتاب تمهید القواعد وى-که اکنون در دست است و چاپ شده است-دلیل تبحر او در عرفان است و مورد استفاده و استناد محققین بعد از وى است. 3.محمد بن حمزه فنارى رومى.از علماى کشور عثمانى است.مردى جامع بوده است و کتب زیاد تالیف کرده است.شهرت او به عرفان به واسطه کتاب مصباح الانس وى است که شرح کتاب مفتاح الغیب صدرالدین قونوى است.شرح کردن کتب محیىالدین عربى و یا صدرالدین قونوى کار هر کسى نیست،فنارى این کار را کرده است و محققین عرفان که پس از وى آمدهاند،ارزش این شرح را تایید کردهاند.این کتاب در تهران با چاپ سنگى با حواشى مرحوم آقا میرزا هاشم رشتى(از عرفاى محقق صد ساله اخیر)چاپ شده است.متاسفانه به علتبدى چاپ،مقدارى از حواشى مرحوم آقا میرزا هاشم غیر مقرو است. 4.شمسالدین محمد لاهیجى نوربخشى،شارح گلشنراز محمود شبسترى.معاصر میر صدرالدین دشتکى و علامه دوانى بوده و در شیراز مىزیسته و مطابق آنچه قاضى نور الله در مجالس المؤمنین نوشته است صدرالدین دشتکى و علامه دوانى-که هر دو از حکماى برجسته عصر خود بودند-نهایت احترام و تجلیل از وى مىکردهاند.وى مرید سید محمد نوربخش بوده و سید محمد نوربخش شاگرد ابن فهد حلى بوده که ذکرش در تاریخچه فقها گذشت.لاهیجى در شرح گلشنراز صفحه 698 سلسله فقر خود را که از سید محمد نوربخش شروع و به معروف کرخى مىرسد و سپس به حضرت امام رضا علیه السلام و ائمه پیشین تا حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم منتهى مىشود،ذکر مىکند و نام این سلسله را«سلسلة الذهب»مىنهد. شهرت بیشتر لاهیجى به واسطه همان شرح گلشنراز است که از متون عالى عرفان به شمار مىرود.لاهیجى به طورى که در مقدمه کتابش مىنویسد در سال877 آغاز به تالیف کرده است.تاریخ دقیق وفاتش معلوم نیست،ظاهرا قبل از سال 900 بوده است. 5.نورالدین عبد الرحمن جامى.عربنژاد است و نسب به حسن شیبانى فقیه معروف قرن دوم هجرى مىبرد.جامى شاعرى توانا بوده است.او را آخرین شاعر بزرگ عرفانى زبان فارسى مىدانند.در ابتدا«دشتى»تخلص مىکرده است،ولى چون در ولایت جام از توابع مشهد متولد شده و مرید احمد جامى(ژنده پیل)هم بوده است،تغییر تخلص داده و به«جامى»متخلص شده است.مىگوید: مولدم جام و رشحه قلمم جرعه جام شیخ الاسلامى است (28) زین سبب در جریده اشعار به دو معنى تخلصم جامى است جامى در رشتههاى مختلف:نحو،صرف،فقه،اصول،منطق،فلسفه،عرفان تحصیلات عالى داشته و کتب زیاد تالیف کرده است،از آن جمله استشرح فصوص الحکم محیىالدین،شرح لمعات فخرالدین عراقى،شرح تائیه ابن فارض،شرح قصیده برده در مدح حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم،شرح قصیده میمیه فرزدق در مدح حضرت على بن الحسین علیه السلام،لوایح،بهارستان که به روش گلستان سعدى است،نفحات الانس در شرح احوال عرفا.جامى مرید طریقتى بهاءالدین نقشبند مؤسس طریقه نقشبندیه است،ولى همچنانکه محمد لاهیجى با اینکه مرید طریقتى سید محمد نوربخش بوده استشخصیت فرهنگى تاریخىاش بیش از اوست،جامى نیز با اینکه از اتباع بهاءالدین نقشبند شمرده مىشود شخصیت فرهنگى و تاریخىاش به درجاتى بیش از بهاءالدین نقشبند است.لهذا ما که در این تاریخچه مختصر نظر به جنبه فرهنگى عرفان داریم نه جنبه طریقتى آن،محمد لاهیجى و عبد الرحمن جامى را اختصاص به ذکر دادیم. جامى در سال 898 در 81 سالگى درگذشته است. این بود تاریخچه مختصر عرفان از آغاز تا پایان قرن نهم.از این به بعد به نظر ما عرفان شکل و وضع دیگرى پیدا مىکند.تا این تاریخ شخصیتهاى علمى و فرهنگى عرفانى،همه جزء سلاسل رسمى تصوفاند و اقطاب صوفیه شخصیتهاى بزرگ فرهنگى عرفان محسوب مىشوند و آثار بزرگ عرفانى از آنهاست.از این به بعد شکل و وضع دیگرى پیدا مىشود: اولا دیگر اقطاب متصوفه،همه یا غالبا آن برجستگى علمى و فرهنگى که پیشینیان داشتهاند ندارند.شاید بشود گفت که تصوف رسمى از این به بعد بیشتر غرق آداب و ظواهر و احیانا بدعتهایى که ایجاد کرده است مىشود. ثانیا عدهاى که داخل در هیچیک از سلاسل تصوف نیستند،در عرفان نظرى محیىالدینى متخصص مىشوند،که در میان متصوفه رسمى نظیر آنها پیدا نمىشود.مثلا صدر المتالهین شیرازى متوفى در سال 1050 و شاگردش فیض کاشانى متوفى در 1091 و شاگرد شاگردش قاضى سعید قمى متوفى در1103 آگاهىشان از عرفان نظرى محیىالدینى بیش از اقطاب زمان خودشان بوده است،با اینکه جزء هیچیک از سلاسل تصوف نبودهاند.این جریان تا زمان ما ادامه داشته است، مثلا مرحوم آقا محمد رضا حکیم قمشهاى و مرحوم آقا میرزا هاشم رشتى از علما و حکماى صد ساله اخیر،متخصص در عرفان نظرىاند بدون آنکه خود عملا جزء سلاسل متصوفه باشند. به طور کلى از زمان محیىالدین و صدرالدین قونوى-که عرفان نظرى پایه گذارى شد و عرفان شکل فلسفى به خود گرفت-بذر این جریان پاشیده شد.مثلا محمد بن حمزه فنارى سابق الذکر شاید از این گروه باشد.ولى از قرن دهم به بعد این وضع یعنى پدید آمدن قشرى متخصص در عرفان نظرى که یا اصلا اهل عرفان عملى و سیر و سلوک نبودهاند و یا اگر بودهاند-و غالبا کم و بیش بودهاند-از سلاسل صوفیه رسمى بر کنار بودهاند،کاملا مشخص است. ثالثا از قرن دهم به بعد ما در جهان شیعه به افراد و گروههایى بر مىخوریم که اهل سیر و سلوک و عرفان عملى بودهاند و مقامات عرفانى را به بهترین وجه طى کردهاند بدون آنکه در یکى از سلاسل رسمى عرفان و تصوف وارد باشند و بلکه اعتنایى به آنها نداشته و آنها را کلا یا بعضا تخطئه مىکردهاند. از خصوصیات این گروه که ضمنا اهل فقاهت هم بودهاند،وفاق و انطباق کامل میان آداب سلوک و آداب فقه است.این جریان نیز تاریخچهاى دارد که فعلا مجال آن نیست. ضمنا از این تاریخچه روشن شد که این شاخه فرهنگى(عرفان)مانند سایر شاخهها تمام جهان اسلام را در برگرفته است، از اندلس و مصر و سوریه و روم گرفته تا خوارزم.البته در این شاخه نیز سهم ایرانیان از نظر کمیت قطعا بیشتر است. عرفاى بزرگ و طراز اول،هم در میان ایرانیان ظهور کردهاند و هم در غیر ایرانیان. پىنوشتها 1- بقره/115. 2- ق/16.[در نسخه اصلى در مورد این آیه شریفه سبق قلم صورت گرفته و بخشى از آیه و طبعا ترجمه آن به صورت نادرست آمده بود.قرائن کلام نشان مىدهد که مراد همین آیه است و لذا اصلاح گردید.] 3-حدید/3. 4- عنکبوت/69. 5- شمس/9 و 10. 6- الله نور السموات و الارض (نور/35). 7- هو الاول و الاخر (حدید/3). 8- لا اله الا هو (بقره/163). 9- کل من علیها فان (الرحمن/26). 10- و نفخت فیه من روحى (حجر/29). 11- و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب الیه من حبل الورید (ق/16). 12- فاینما تولوا فثم وجه الله (بقره/115). 13- و من لم یجعل الله له نورا فما له من نور (نور/40). 14- کتاب میراث اسلام،مجموعهاى از مقالات مستشرقین درباره اسلام،ص 84. 15- ترجمه این حدیث قدسى است:«لا یزال العبد یتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته،فاذا احببته کنتسمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به و لسانه الذى ینطق به ویده الذى یبطش بها»(اصول کافى،ج 2/ص 352 با اندکى اختلاف). 16- تاریخ تصوف در اسلام،تالیف دکتر قاسم غنى،صفحه19.در همین کتاب،صفحه 44 از کتاب صوفیه و فقراى ابن تیمیه نقل مىکند که اول کسى که دیر کوچکى براى صوفیه ساخت،بعضى از پیروان عبد الواحد بن زید بودند.عبد الواحد از اصحاب حسن بصرى است.اگر ابو هاشم صوفى از پیروان عبد الواحد باشد،تناقضى میان این دو نقل نیست. 17- تذکرة الاولیاء شیخ عطار. 18- اللمع،ص427. 19- دکتر غنى،تاریخ تصوف در اسلام. 20- سفینة البحار محدث قمى،ماده«سلم». 21- میراث اسلام،ص 85.ایضا رجوع شود به محاضرات دکتر عبد الرحمن بدوى در دانشکده الهیات و معارف اسلامى در سال تحصیلى 52-53.نکته قابل توجه این است که بسیارى از کلمات نهج البلاغه،در آن رساله هست.این نکته با توجه به اینکه بعضى از صوفیه سلسله اسناد خود را از طریق حسن بصرى به حضرت امیر علیه السلام مىرسانند،بیشتر قابل توجه است و مساله قابل تحقیق است. 22- تاریخ تصوف در اسلام،ص 462،نقل از کتاب حالات و سخنان ابو سعید ابو الخیر. 23- تاریخ تصوف در اسلام،ص 55. 24- طبقات الصوفیه،ابو عبدالرحمن سلمى،ص206. 25- در مقدمه چاپ هشتم علل گرایش به مادیگرى بحث نسبتا مبسوطى درباره حلاج کردهایم و نظریه بعضى از ماتریالیستهاى معاصر را که کوشیدهاند او را«ماتریالیست»معرفى کنند رد کردهایم. 26- نامه دانشوران،ذیل احوال بو على سینا. 27- حافظ در حال حاضر محبوبترین چهره شعراى فارسى زبان در ایران است.ماتریالیستهاى فرصت طلب سعى کردهاند از حافظ نیز چهرهاى ماتریالیست و لااقل شکاک بسازند و از محبوبیت او در راه اهداف ماتریالیستى خود سود جویند.ما در مقدمه چاپ هشتم علل گرایش به مادیگرى درباره حافظ نیز مانند«حلاج»از این نظر بحث کردهایم. 28- احمد جامى،شیخ الاسلام لقب داشته است. مجموعه آثار جلد چهاردهم صفحه 548 استاد شهید مرتضى مطهرى